سهم من از خدا توئی!

خب سلام...


نه! خوب نیستم. هم من می دونم هم شما و همه ی اطرافیان من که حال من خوب نیست!


می شود به آستان نگاهت آسمانی ات پناه آورد

و استدعا کرد به ماندنت

به خداوندگاری ات روی زمین-بر زمان-

تاج باش و تخت نشین قلب من بمان

بخرامان کلام و عطر بیفشان از دهان

تو بمان

اشک ریزان

توبه گویان

عهد می بندم

بهترین عبد خدایم باشم

تو بمان!


پ.ن: سریال کیمیاگر رو از شبکه ی اول جویا باشید. چهارشنبه شب ها پخش می شه


تو نیکی می کنی در دجله می ندازی...

تو قرص ماه قلبت را به رود دجله ی چشم من اندازی

تمام عمر سیرابم از این قرصی که من دادی

دعای یک تشنه ی مستاصل از آب است

که ایزد صد دهد بازت

به هر بزرن نماند عقده بر کارت

به هر لحظه شود سرریز شادابی بر تن و جانت

تمام هستی من هم

همین قلب گنه کار است

به پایت می زنم جانش زمین و

صد دهم شکرانه بهر سامانش

که زین پس حک شود بر پیکرش نامت...

داستان یک ژن...

دورترین خاطره ای که یادم میاد بر می گرده به دوران پیش از دبستان که خیلی طفولیت بودیم و برای اولین بار که حروف الف و ب و میم رو از عسل جان فراآموختیم فقط و فقط به اشتیاق هدیه ای بود که به ما ارزانی داشتند یک عدد پاک کن مدل دار و خوشبو( اون وقتا خیلی زیاد بود از اینا..) و یک تراش فوق العاده بامزه( شبیه لاک پشت بود و من شیفته ی چشماش بودم... از بچگی حال و هوای درام و اینم اینا داشتم....)

از اون تاریخ تا امروز که دیگه ماشالا طفولیت با هزار تا لیوان H2O روی آن گذشته! هم چنان به لوازم التحریر علاقه مندیم شدییییییید.

می گویند ژنتیک است و مو لای درزش نمی رود! البته کم راست نمی گویند! امپراطور در یک طرف این تبادل ژنی و ژپتوی کبیر در طرف دیگر و قطره همین وسط مسطا! دو قطب طرفین ما از پایبندان و دوستداران شدید لوازم تحریرند و در این برهه از شناسنامه ی مبارکشان هم چنان جذابیت های این گونه وسائل را لبیک می گویند...


با امپراطور نمی توانیم وارد مبادله ی وسایل شویم. مگر به عادت اسبق خودشان که وقتی ما کنارشان باشیم و آن کیف سحر آمیز را باز کنند و وقتی می خواهند درش را ببندند ببینند که ای وااااااای! چشمان ما لای در کیف جا ماندبا احتیاط در را دوباره باز کرده و یکی از آن ادوات الوان القیافه را به ما بدهند. لازم به ذکر است برای این که بیش از این شرمنده ی ایشان نشویم سال هاست دیگر طرف خودشان، کیفشان، وسایلشان آفتاب و مهتاب نمی شویم یهو نزول کنیم و خسارت بزنیم!!!


با ژپتو هم که اصلا این حرف ها را نداریم و راااااااااحت وسایل به نام ماست!

برای مثال آخرین مورد رو قید می کنم. این جناب نازنین سه روز پیش یک عدد دفترچه آوردند خیلی سایز نازی داشت( سایز ناز دقیقا یعنی سایز نه کوچولو نه بزرگ بلکه ناز! امیدوارم رفع ابهام کرده باشم در این مورد) خب ما سه روز رد شدیم و سعی کردیم تقوای الهی پیشه کنیم و امروز بالاخره طلسم تقوا شکست و ما پیروز شدیم و دفترچه از آن ما شد. بنده ی خدا وقتی ایشون اومد و دیدeeeeeeee دفترچه به طرز معجزه آسایی پا درآورده و اومده تو قفسه ی دفترهای قطره گفتن: دفترچه نیست که! inteligent note book !!! ه اشتباها نرفته اتاق قناری؛ صاااااف اومده اتاق تو


با ایشون کلی گفتمان داشتیم که مگه اونی که خیلی باهوشه، همه چی رو می فهمه؛ سه ساله کل دوره ی تحصیل رو تموم می کنه و نوزده سالگی سر انیشتین رو می خوره دست خودشه؟! نه!!! ژنتیکیه!!!! ما هم ژنتیکیه، کاریش نمی شه کرد!!!



علی یارتون

پنجره...

گاهی یک نفس کم می آوری

سینه ات تنگ تنگ می گیرد

سرفه هایت از گاه به مدام می گرایند

و تو تنها به دنبال یک پنجره می گردی

کمی هوا به وام بگیری

در حنجره ی سوزانت راه دهی

و پنجره ها که

تماما پرده هایی روی دیوار ها شده اند

گاهی یک نفس کم می آوری

برایش می دوی و سینه ات سنگین می شود

چشمانت خواب به استعاره می گیرند

پاهایت تمنای نیازت را بی پاسخ می گذارند

و قلبت

بی پناه و درمانده

تا آخرین نای تو می زند

پنجره بیابی

همه چیز حل می شود

حتی فراموش خواهی کرد

که روزی به دنبال پنجره ای

چه گدایی ها نکردی!

پنجره ها تصنع می گیرند

رنگ می شوند

هزار رنگ می شوند

هزار طرح می شوند

اما پنجره نمی شوند

بیگانه می شوند با خواسته ی سینه ی فشرده ات

اتباع نا آشنا می شوند

نمی بینند اگر کمی دوستی خرج کنند

تو زنده می مانی

و آن ها به یمن زنده ماندنت

دین به سر می گیرند

و می توانند فخر بفروشند

شاید آن با مرام ترهایشان

سر افکنده و رندی را خرج دوم دوستی شان بکنند

در هر صورت

نفس تو تنگ است

سینه ات خس خس می کند

و پیاپی تو به دنبال یک پنجره می گردی

و آه که پنجره ها هم این روزها

هیچ کدام

به هوا

به خدا

به عشق

باز نمی شوند...


رستگاری در...

دو بار تکرار می شوی

به تعداد روزها

و تکرارت، یادآور زیباترین خاطره است

شاید خاطره نه!

یادآور عزیزترین واقعه است

لبخند همسایه ی آمدنت

قرار ساقدوش رسیدنت

ساعت 8 به اندازه ی تکرار شدنت

می شمارمت

می پرستمت

.


جالب می شویم!

اومده بهم می گه پاشو می خوام میلمو چک کنم!

می گم بله؟!! میلتون؟!!!

می گه اگه قول بدی اذیتم نکنی وبلاگمم نشونت می دم!

می گم جاااااااان؟! وبلاگ هم هست تو برنامه ی کاری اینترنتتون؟!! چه خوب... اما من الان کار دارم خب...

می زنه!

می گم چرا می زنی؟ خب کار دارم، فرهنگتونو به خون من آلوده نکنین!

باز می زنه!

می گم نه واقعا باید شرایط شما رو درک کنم! چه معنی داره من نشسته باشم شما معطل بشین!...

شب موقع خواب اومده می گه پاشو می خوام باهات حرف بزنم؛ دلم گرفته. می گم خب الان دقیقا ساعت سه و بیست دقیقست. چهار ساعت دیگه خدا عمر پر برکت بده پا می شیم و دل سیییییر حرف می زنیم! می گه نه! الان!!!می گم دقیقا الان؟! می گه بله! می گم خب الان بیشتر به ساعت خواب می خوره نه گفتمان! می زنه! می گم خب حداقل دو ساعت دیگه! باز می زنه! می گم خب بهتر که فکر می کنم می بینم نمی دونم چرا الان یه دفعه دلم خواست یکی شروع کنه به حرف زدن منم بشنوم!...



درخواست کمک: دوستان کسی پشه کش قوی می شناسه که تضمینی جواب بده! اینا دارن ما رو هم از خونه بیرون می کنن!!!

غوغای دیوانگان...

سحر که می شود

تب می برد

غم سر می رود

رویا محو می شود

و نگاهم سرد و خیس

کسالت بار و منتظر

روی زمان لخت می افتد

و خواب از دیوار تنم

می گریزد

تا یادم نرود

شب که هشیاری مطلق را

به باده ای از عشقت فروختم

همه جان را آکنده از آبرو کردم

و گوئی زندگی را به بودنت دوختم...

استادی برای تمام قرون!

عارضم به حضورتون قطره یک عدد استاد دارد که کلا یک ملت و قبیله آدم هم از درک و فهم کامل این بشر عاجزن. خود استاد محترم هم از این قضیه با خبر هستند و کلا کیفور می شویم که ایشان را همراهی می کنیم در نهایت ... حالا بگذریم...


یک سری مسائل پیچیده ای پیش اومد که ما شدیم هم قطار استاد محترم

از این جا این افتخار پر شکوه رو به جنابان قطره و استاد تبریک عرض می کنیم. فراموش نشود که مسئولیت عظمایی بر گردن نازک قطره انداخته اند...

قصه از همین جا شروع شد!


چند روز پیش در قطار !!! از نوع نقره ای !!! با استاد گرام راهی کوهساران شده تا این مدال مسئولیت را با احترامات فائقه بر گردن کوه انداخته و برگردیم.

خیلی هم خوش گذشت! گشت و گذار علمی هم داشتیم در کنار وظایف خطیرمان! یاد گرفتیم به هر بچه تپه ای نمی گویند کوه! بعدشم دماوند یکی ست! آن ها همانی که هست!بعدشم آموزش پخت دل و جگر داشتیم که تفصیلش از این مقال خارج نیست، دلم نمی خواد بگم؛ زوریه!!! بعدشم یادمان نمی آید چه گفتند و شنیدند!!! فقط این مدال خیلی محترمانه(خیلی محترمانه هااااااا) بر گردن ما ماند!

امروز جناب استاد ما را بر حضر داشتند که ادامه ی درس و تعلیم در کلاس کوه 2 برگزار می شود. حالا ما خودمان را چطوری با پای پیاده!!! شش متر طناب!!! و سه قلاب!!! به صورت نورد صخره ها و پیمایش سنگ ها آن بالا رساندیم بماند... جان پدی راست می گوییم... !

فکر کنین استاد با تجربه ی سیصد قرن تدریس! آنجا را برای ادامه ی کلاس و تقسیم وظایف ماهرانه و دوستانه و ویژه!!! انتخاب کرده بودند. محیطی کاملا سررررررررد، از هر گونه صدا فاقد!!! به طوری که احساس اولین موجودات رانده شده بر زمین را تجربه کردیم(اولین مبحث درس استاد!)

البته استاد که این جا را نمی خوانند ولی خدایشان که می خواند و ما مسئول بار آمده ایم!!! پس از ذکر غیر واقعیات چشم می پوشانیم.

کلاس شیرین گذشت! البته قطره های زیادی در کلاس به ما پیوستند و ما اصلا محلشان نگذاشتیم و فکر می کنیم که خیلی بهشان برخورد!!!

در راه بازگشت از کلاس استاد در حالی که شیره های ما بر این کوه نیز فائق نیامد؛ ما و مدال و همان وسائل مذکور برای رسیدن به محل تنها برگشتیم؛ استاد هم با پسر محترمشان!!! باز به جان پدی راست می گوییم... !

میانه ی راه استاد کمی تا قسمتی نظر منت بر ما گذاشته و ما را ضایع فرمودند اساسی که الان شرح می دهیم!

 البته قبل از شروع به شرح این واقعه از بعضی شخصیت های محترم عذر می خواهیم...

استاد سواره

ما پیاده

مکان کوه

زمان سوال نفرمایید، حتی شما دوست عزیز!

موضوع پایبندی های دینی!

روش تدریس:جهت فهم بهتر به صورت عملی

دیگه کاملا موضوع روشن شد و هنگامی که استاد نقطه ی آخر جمله را هم گذاشتند ما مبهوووووووت از قدرت و توانایی ایشان سر تعظیم فرود آوردیم و مثل یک قطره ی خوب فهمیدیم که باید پایبند باشیم دیگه... گیر نده حالا...


این بود کل خاطره ی جلسه ی دوم کلاس استاد


فقط استاد محترم، نمی دانیم چه شد


قرعه ی همراهی به نام قطره ی دیوانه زدند...


در پناه حق








I PROMISE TO YOU!

قول می دهم فقط گاهی به آسمان نگاه کنم 


و فقط گاهی کوه سپید پای در بند، همان گوهر گیتی را، نگاه کنم


و فقط گاهی یادم بیاید که زیباترین تجربه از بلندترین نقطه ی سرزمینم را


کنار تو


داشته ام...


قول می دهم همه چیز در حد گاه گاه باشد!...


ای کاش دلم هم قول می داد گاهی از گرفتگی در می آمد، فقط گاه گاهی...

غمزه شکسته، دل تاریخ مصرف گذشته، عشق لب پریده خریداریم...

فقط برای شماست!


برای عذری که بعد از دانستن دانسته اش برشما دارم...


سر از دیوانگی بر نخواهم داشت

تا بتابد شعله ی لطف شما...


شما می دونین مخاطب اصلی من الان هستید

بیا بگو من که هستم...

باران هستم


اشک هایم برای خلوت خودم آزادند

و در رویارویی با آدم ها و مشکلات و موفقیت ها


فقط یک لبخند می زنم و سعی می کنم متین و آرام باشم...


می دانم هرچه پیش می روم کمتر می دانم...


تو بگو...


چه از باران می دانی؟


منتظرت هستم...