تب حسرت...

نیمه شب می رسد


به تانی


و من هنوز در فکرم


سرپوش خاطرات و نیاز به نوازش های تو را


با کدام دلداری بسازم


با کدام امید ببافم


با کدام انگیزه برافراشم...


هنوز میان ثانیه های دور بودنت


فریادی دوووووووور مرا می خواند


که تو را برگردانم


و صد حیف


که خواب های من برای تو


همیشه تعبیر نشدنی ست...




پ.ن: خدا؟ هم خونه ی من چرا از من دیگه خسته شده؟ کتاب عشق ما چرا خونده شده بسته شده؟!!! :((((((((((



بَلَد

پایین تر


یه کم به چپ


خب خب خب...


بسه! خوبه


بزن!


تیرو می کوبی


با نگاهت


با شیرینی کلامت


قاب عکستو میاری می زنی


به همون تیری که مستقیم دلمو نشونه گرفت...


نه تیر درمیاد


نه عکست جابه جا می شود


دیپلماتیک منِ من!


دوستت دارم