برای آخرین بار....

امروز برای آخرین بار ساعت زنگ زد و برای آخرین بار مقنعمو تو آینه ی کنسول مرتب کردم و برای آخرین بار دنبال یه صندلی مناسب تو ردیف دوم و سوم کلاس گشتم و برای آخرین بار دستمو سر حضور غیاب بلند کردم و برای آخرین بار کنار بچه ها نهار سلف سرویس رو خوردم و برای آخرین بار توی سایت مراجع مورد نیازمونو پیدا کردم و برای آخرین بار از آب سرد کن یه لیوان آب سرد خوردم و برای آخرین بار با چادر گل دار نمازخونه نماز خوندم و برای آخرین بار پله های نفس گیر رو به جهت رسیدن به مهندس و گزارش کارآموزی طی کردم و برای آخرین بار...


خوشحالم... برای اولین بار این دانشکده در حقم کاری کرد که شادم کرد این که تموم شد این که به پایان رسید این که دفترش بسته شد این که دیگه دینی نیست که به خاطرش من به سمت خودش بکشونه این که از زندگیم می ره کنار این که دیگه مجبورم نمی کنه تحملش کنم...


آره! امروز همه ازم پرسیدن! مگه رشتتو دوست نداشتی که اینو می گی؟ به همشون نگاه کردم. دقیقا 16 نفر پرسیدن! از این 16 نفر 10 نفرشون می دونن من شیمی نمی خونم با شیمی زندگی می کنم! اون وقت بازم پرسیدن...


نمی شه برای همه حرف زد. واقعا باید سکوت کرد و با لبخند بحث رو عوض کرد. ولی دانشکده ی عزیزم! واقعا ازت ممنونم که دیگه نمی بینمت! حداقل شاید چند صباح...


لذت غریبی دارم. برای هیچ دوستی دلم تنگ نمی شه و امروز واقعا نذاشتم احساساتی بشن و بغض کنن. نمی خواستم لذت و شادی شخصیم با دیدن اشک این مهربونای هم دانشکده ای خراب بشه. واقعا با کمال میل و رغبت بی نهایتی این شادی که آخرین روز دوره ی دانشجوییم در مقطع کارشناسی بود رو پذیرفتم و گذروندم...


آهو خانومو ندیدم که با بودنش می شد جشن بگیریم! صدف شدیدا درگیر درس معادلاتش بود و صد در صد می تونستم درکش کنم. آنا هم گرفتار و گرفتار و گرفتار... صورتی آفتاب سوخته ی منم که مثل همیشه درگیر مسائل عرفانی-اجتماعی خودش بود و برای این مناسبتا اصلا ساخته نشده که بخواد انتخاب بشه. تنهای تنها بدون هیچ جشنی در دلم شاد بودم و ...


و اما


بحث یک عمر زندگی با شیمی!


دلم تنگ نمی شه برات چون تو پای بسته در کتاب های مخوف و همیشه بسته ی کتاب خانه نیستی! دلم برات تنگ نمی شه چون تعریف تو مثل تعریف ساخت دو تا بال برای پروازه. الان منم دو تا بال کوچولو دارم که دوست دارم باهاشون بپرم. باید خودم تقویتشون کنم. می کنم. مطمئن باش هدفم همینه ... مطمئن باش به شرافت انسانی و 22 ساله ام در جستجوی تو خسته نخواهم شد و در پیشرفت هم نوعانم از مسیر تو تلاش خواهم کرد... تو را دوست دارم بی دغدغه، آرام و همیشه در زمینه ی ذهن دخترانه ام...


آمدی و شیمی دان شدنم را با خودت به ارمغان آوردی... دل کندن نه جایز است نه شدنی! پس با تو خواهم ماند و خواهم ساخت و خواهم شد یک آشنای تو در این وادی پر رقیب...