امشب مرا شست
غسل داد
تمام و کمال
تمامم کرد
کار را تمام کرد
برای تمام اندامم
تمام سلول هایی که با عشق مدارا و مصامحه کردند
برای تمام اعضایی که عشق را چون آتش شمع به بال پروانه ای خود کشیدند و افروختند
بارید
و شست و شویم داد
صورتم را که حاوی چشمانم
آنان که عشق را نظاره کردند
نه!
آنان که جلوه گری عشق خیره شان کرد و
به دل بار دادند اش
گوش هایم
آنان که شنیدند و مسحور شدند
نه!
آنان که مرید شدند و مراد نگرفتند
و در عطش تکرار منتظر ماندند
لب هایم
آنان که گفتند و شنیدنی ها سرودند
نه!
آنان که لبیک شد دین شان و سکوت شد تقوای شان
شست و بست و کفن پوشاند
دستانم را
که هزار بیت بی قافیه از هزار هزار اشتیاق آغوش کشیدن سرودند
بست
تنم را که کویر بود و جهنم را خرید و بهشت را در عوض به اشتباه معاوضه کرد
اما از عشق عبور نکرد
آب کشید
دست کشید
کافور کشید
پوشاند
و قلبم را...
آه...
این را درآورد!
باران عشق قلبم را از سینه ام بیرون کشید
مهر و موم
بدون دسترسی
به دست عشق سپرد
و رخصت بردنش را داد
و مرا از دار دنیا مرخص کرد
خوش گذشت
اگر مهمانی هم به فرض گرفته بودند
یک شب بود
که هزار سال درازا داشت
و از هزار سال و فصل و ماه و روزش
حتی یک ساعت خورشید امید
بر نتابید
مارا حسرت به دل
در انتهای شب
بعد از مهمانی
در مه غلیظ گمنامی
به دست باران عشق سپرد
عشق هم جان از ما به دست جان آفرین سپرد
دل برد
و این ابیات آخر را
با خود نبرد...