قطره ترقه :دی

صبح:


وایسادم یه گوشه ی حیاط هی می گم آخی آخی... شه ناااااز... آخی... ژپتو اومده می پرسه چیه؟ گربست؟ نشونش می دم. یه بشه گنگیشک رو زمینه هی گردنشو می کشه بالا که ببینه مادر خانومی کجا می ره... دنبالش می کنیم بگیریمش... بر خلاف ظاهر فلفلیش خیلی تیز بود. خلاصهه  خوب که ما رو ضایع کرد! فرستادمون دنبال کار خودمون!


ظهر: * آزمایشگاه*


آخرین جلسه از آخرین آزمایشگاه دوره ی کارشناسیم بود. دلم خیلی گرفت... برای هیچ کلاسی هیچ دوستی هیچ استادی تنگ نمی شه اما برای تمام آزمایشگاهام چرا! خوبه حالا حالم گرفته بود و حوصله نداشتم! یکی از دوستان که به - دخترم- مشهورن اومده بود سر کلاسمون. چشم استاد روز بد رو دید! یعنی قسمت خانوما رو هوا بود از شلیک خنده و انفجارهای ناگهانی! قطره به شخصه دیگه از خنده رو زمین نشسته بود محلول می ساخت! هم گروهیم می پرسید قطره جان بکشم؟ گفتم بکش اما نخور! ببین بخوری می میری! حالا منظور اون بنده خدا کشیدن محلول با پیپت از بالن بود و منظور قطره خدا داند!

تا این که دیدم نه... این طوری هیجان نداره! هی نقشه ریختم دیدم بدون نظر استاد نمی شه کاری کرد! رفتم پیششون. شما حساب کن یه خانوم دکتر فوق العاده جدی و سن و سال دار و متین که احدی به خودش اجازه ی شوخی با ایشون نمی ده! قطره رفت رک و پوست کنده گفت: استاد امروز آخرین جلسه ی آزمایشگا ههای دوره ی کارشناسیمه؛ دوست دارم ایجاد هیجان کنم... عملا ماتش برد به این اعتماد به نفس و گفت: می خوای چی کار کنی؟ آزمایشگاهو منفجر کنی؟ سرمو با شرم و شیطنت انداختم پایین و گفتم: نه استاد... من اجازهندارم به ام وال عمومی آسیب بزنم! من فقط می تونم به دوستام آسیب بزنم! ببینینشون! همشون از ترس خشکشون زده! آخه برای هر کدوم یه برنامه دارم! در نهایت تعجب و ناباوری سرشو خم کرد به 15 نفر دختر و پسر بیرون از اتاق نگاه کردو دید بنده خدا ها دارن با نگاهای ملتمسانه منو نگاه می کنن. برگشته می گه: خانوم... شما که خیلی آروم و متین بودی! گفتم: هنوزم هستم استاد! فقط امروز هیجان می خوام ایجاد کنم! گفت حالا نقشت چیه؟ گفتم استاد؟ اون شیلنگه هست دور شیرآب سومه! سرشو بالا کشید و نگاهی کرد و گفت: خب؟ گفتم؟ می خوام وصلش کنم! گفت برای؟ گفتم : بچه ها خنک بشن! یه نگاه محبت آمیز و دل کباب کن به بچه ها انداخت و پرسید: خودشون می دونن؟ گفتم : اینو نه! گفت مگه بقیه هم داره؟ گفتم: بله! خیلی... گفت اگر سکشن آخر بودی می ذاشتم این کارو بکنی! یه هو آزمایشگاه رفت رو هوا! - استاد نذارین! - استاد شوخی نمی کننا! بگن این کارو می کنن می کنن! - استاد ما تا ساعت شش و نیم کلاس داریم! . قطره که از خوردن خنده به سرفه افتاده بود: استاد چرا نمی ذارین؟ جواب داد: بچه های ساعت بد گناه دارن! لیز می خورن گفتم: بهتر! با اونا هم یه سری می خندیم!


یعنی کل آزمایشگاه رو به هم ریختم امروز یه نفره! استاد می گفت به مخیلاتم خطور نمی کرد بتونی! این قدر شیطون باشی! دوستی با حالت زار اومد جلو گفت: استاد این یه روز آروم باشه همه پکرن! یه روز نیاد هیچ کس جم نمی خوره از جاش. ولی وقتیم هست دیوارا هم از دستش امون ندارن!


قشنگ ترین قسمتش آقایون بودن که رفته بودن کنار دیوار می گفتن خانوم... اذیت نکنین! جلسه ی آخره! یکیشون اومده بود جلو جرعت حرف زدن با خودمو نداشت به دوستم می گفت: آخه چرا می خوان خیسمون کنن؟ مگه چیزی شده؟ یعنی هم دلم می سوخت هم شیطنتم فوران کرده بود.


یکیشونم اومد به استاد گفت منم دارم فارغ التحصیل می شم. به عنوان آخرین جلسه اشک تو چشمام حلقه زده! استاد برگشت رو به من و گفت: ببین! این داره اینو می گه تو می خوای آبو بگیری رو سرشون! جاتون عوض شده!


خلاصه...

استاد رفت یه لوله موئین در حد خانواده گنده آورد داد بهم گفت برو با این هیجان تولید کن! منم رفت یه بشر  500 برداشتم توش یه محلول غلیظ آب و صابون درست کردم و بعد از دو دقیقه آزمایشگاه شیمی فیزیک شد اتاق حباب بازی نونهالان بالای 20 سال!



با همه ی تفاسیر بالا که خیلی هاشو ننوشتم! الان دلم گرفته... صدای خنده ی آخرین هم کلاسی ها تو گوشمه... حتی صدای پچ پچشون که بلند بلند می گفت: این امروز چرا عوض شده این قدر؟!!! دیگه نمی تونم دانشجو باشم و با روپوش سفید برم تو آزمایشگاه و با وسایل و موادش کار کنم...دیگه زنگ شیرین آشپزی تو آزمایشگاه معدنی نداریم. دیگه آزمایشگاهی برای خودکشی و دیگرزنی تو آز آلی نداریم! دیگه آزمایشگاه اکتشاف مشکلات مسئول هیستیریک آز تو آز عمومی نداریم! دیگه تو آزمایشگاه های فیزیک با گوی های اندازه گیری نیروی گرانش فوتبال دستی بازی نداریم. دیگه آزمایشگاه مخترعان پرکردن ساعات علافی با کار معکوس با دستگاه های ناشناخته که همیشه فریاد مسئولش تو گوشمون می پیجید تو آز صنعتی نداریم! دیگه آز پلیمر نگو ساعت یادگیری بند ج نداریم. دیگه تو آز جداسازی همه صدات نمی کنن تا سینه سپر کنی و بری با استاد حرف بزنی و به خاطر حوصلشون که سر رفته و نمی خوان ادامه بدن بگی متاسفانه کارامون جواب نمی ده و استاد با خلق همیشه تنگی که باهاش به دنیا اومده به تو و تنها به تو نمی خنده و  فامیلیتو با طمانینه ی زیاد نمی کشه و نمی گه خانوم ... شما زحمتتو کشیدی، بسه! اما اونا باید بمونن! و این می شه که مثل همیشه تیزهوشیش بهش تقلب می رسونه و می فهمه تنها گروهی که کارشو انجام داده توئی! و خیلی خاطرات دیگه...


تمام این سال ها سر تمام آزمایشگاه هام با ذوق زیاد رفتم. با ذوق زیاد ایستادم درس رو گوش دادم کارو به دست گرفتم و شخصا تموم کردم و خیلی وقتا جای هم گروهی ها با ذوق زیاد گزارش کارای دخترونه و ملیح و دقیق به استاد دادم... با ذوق برای امتحان خوندم و با ذوق به ترم بعد و آزمایشگاه بعد فکر کردم... اما چرا این ترم فکر نکردم یه چنین روزی می رسه و دلم می گیره؟ چرا یادم رفت آخرشه؟ چرا یادم رفت قصه داره به سر می رسه؟ چرا هنوز دوست دارم واحد آزمایشگاهی باشه که بخوام پاسش کنم؟ چرا؟


واقعا دلم گرفته... سخته... خیلی سخت...



علی یارتون...










نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد