پنجره...

گاهی یک نفس کم می آوری

سینه ات تنگ تنگ می گیرد

سرفه هایت از گاه به مدام می گرایند

و تو تنها به دنبال یک پنجره می گردی

کمی هوا به وام بگیری

در حنجره ی سوزانت راه دهی

و پنجره ها که

تماما پرده هایی روی دیوار ها شده اند

گاهی یک نفس کم می آوری

برایش می دوی و سینه ات سنگین می شود

چشمانت خواب به استعاره می گیرند

پاهایت تمنای نیازت را بی پاسخ می گذارند

و قلبت

بی پناه و درمانده

تا آخرین نای تو می زند

پنجره بیابی

همه چیز حل می شود

حتی فراموش خواهی کرد

که روزی به دنبال پنجره ای

چه گدایی ها نکردی!

پنجره ها تصنع می گیرند

رنگ می شوند

هزار رنگ می شوند

هزار طرح می شوند

اما پنجره نمی شوند

بیگانه می شوند با خواسته ی سینه ی فشرده ات

اتباع نا آشنا می شوند

نمی بینند اگر کمی دوستی خرج کنند

تو زنده می مانی

و آن ها به یمن زنده ماندنت

دین به سر می گیرند

و می توانند فخر بفروشند

شاید آن با مرام ترهایشان

سر افکنده و رندی را خرج دوم دوستی شان بکنند

در هر صورت

نفس تو تنگ است

سینه ات خس خس می کند

و پیاپی تو به دنبال یک پنجره می گردی

و آه که پنجره ها هم این روزها

هیچ کدام

به هوا

به خدا

به عشق

باز نمی شوند...