شرح حال ما...

یاد گرفته ام


                    بایستم

                                       مثل کوه


یاد گرفته ام

                     جاری باشم

                                        مثل رود


زندگی همین است


                               رودی باشی در دل کوه... 



پ.ن: فقط دوست دارم طعم مرگ برایم شیرین باشد...

تب حسرت...

نیمه شب می رسد


به تانی


و من هنوز در فکرم


سرپوش خاطرات و نیاز به نوازش های تو را


با کدام دلداری بسازم


با کدام امید ببافم


با کدام انگیزه برافراشم...


هنوز میان ثانیه های دور بودنت


فریادی دوووووووور مرا می خواند


که تو را برگردانم


و صد حیف


که خواب های من برای تو


همیشه تعبیر نشدنی ست...




پ.ن: خدا؟ هم خونه ی من چرا از من دیگه خسته شده؟ کتاب عشق ما چرا خونده شده بسته شده؟!!! :((((((((((



بَلَد

پایین تر


یه کم به چپ


خب خب خب...


بسه! خوبه


بزن!


تیرو می کوبی


با نگاهت


با شیرینی کلامت


قاب عکستو میاری می زنی


به همون تیری که مستقیم دلمو نشونه گرفت...


نه تیر درمیاد


نه عکست جابه جا می شود


دیپلماتیک منِ من!


دوستت دارم 

دال لام تنگه!...





                                                        همین!

برای آخرین بار....

امروز برای آخرین بار ساعت زنگ زد و برای آخرین بار مقنعمو تو آینه ی کنسول مرتب کردم و برای آخرین بار دنبال یه صندلی مناسب تو ردیف دوم و سوم کلاس گشتم و برای آخرین بار دستمو سر حضور غیاب بلند کردم و برای آخرین بار کنار بچه ها نهار سلف سرویس رو خوردم و برای آخرین بار توی سایت مراجع مورد نیازمونو پیدا کردم و برای آخرین بار از آب سرد کن یه لیوان آب سرد خوردم و برای آخرین بار با چادر گل دار نمازخونه نماز خوندم و برای آخرین بار پله های نفس گیر رو به جهت رسیدن به مهندس و گزارش کارآموزی طی کردم و برای آخرین بار...


خوشحالم... برای اولین بار این دانشکده در حقم کاری کرد که شادم کرد این که تموم شد این که به پایان رسید این که دفترش بسته شد این که دیگه دینی نیست که به خاطرش من به سمت خودش بکشونه این که از زندگیم می ره کنار این که دیگه مجبورم نمی کنه تحملش کنم...


آره! امروز همه ازم پرسیدن! مگه رشتتو دوست نداشتی که اینو می گی؟ به همشون نگاه کردم. دقیقا 16 نفر پرسیدن! از این 16 نفر 10 نفرشون می دونن من شیمی نمی خونم با شیمی زندگی می کنم! اون وقت بازم پرسیدن...


نمی شه برای همه حرف زد. واقعا باید سکوت کرد و با لبخند بحث رو عوض کرد. ولی دانشکده ی عزیزم! واقعا ازت ممنونم که دیگه نمی بینمت! حداقل شاید چند صباح...


لذت غریبی دارم. برای هیچ دوستی دلم تنگ نمی شه و امروز واقعا نذاشتم احساساتی بشن و بغض کنن. نمی خواستم لذت و شادی شخصیم با دیدن اشک این مهربونای هم دانشکده ای خراب بشه. واقعا با کمال میل و رغبت بی نهایتی این شادی که آخرین روز دوره ی دانشجوییم در مقطع کارشناسی بود رو پذیرفتم و گذروندم...


آهو خانومو ندیدم که با بودنش می شد جشن بگیریم! صدف شدیدا درگیر درس معادلاتش بود و صد در صد می تونستم درکش کنم. آنا هم گرفتار و گرفتار و گرفتار... صورتی آفتاب سوخته ی منم که مثل همیشه درگیر مسائل عرفانی-اجتماعی خودش بود و برای این مناسبتا اصلا ساخته نشده که بخواد انتخاب بشه. تنهای تنها بدون هیچ جشنی در دلم شاد بودم و ...


و اما


بحث یک عمر زندگی با شیمی!


دلم تنگ نمی شه برات چون تو پای بسته در کتاب های مخوف و همیشه بسته ی کتاب خانه نیستی! دلم برات تنگ نمی شه چون تعریف تو مثل تعریف ساخت دو تا بال برای پروازه. الان منم دو تا بال کوچولو دارم که دوست دارم باهاشون بپرم. باید خودم تقویتشون کنم. می کنم. مطمئن باش هدفم همینه ... مطمئن باش به شرافت انسانی و 22 ساله ام در جستجوی تو خسته نخواهم شد و در پیشرفت هم نوعانم از مسیر تو تلاش خواهم کرد... تو را دوست دارم بی دغدغه، آرام و همیشه در زمینه ی ذهن دخترانه ام...


آمدی و شیمی دان شدنم را با خودت به ارمغان آوردی... دل کندن نه جایز است نه شدنی! پس با تو خواهم ماند و خواهم ساخت و خواهم شد یک آشنای تو در این وادی پر رقیب...

برگی از یک خاطره...

اذعان می کنیم یک فروند جوجه هستیم که در دست متبرک یک استاد! نشسته و آی جا خوش کرده ایم که نگو...


امروز در طی برگزاری مراسم با شکوه تهران گردی به یک ساختمان شیک رسیدیم که خیلی خوشمان آمد از پله هایش برویم بالا و کمی تناسب اندام را تمرین کنیم!


به صورت خیلییییییییییییی تصادفی با واحد عدد مقدس! آشنا در آمدیم و شادمنگولانه مهمان شدیم.

حالا این که نه شما نه ما نه صاحب واحد باور نمی کنیم که این اتفاق کاملا تصادفی بوده دیگر یک مسئله ی لاینفک از فکر ماست...


خیلی خیلی از واحد مذکور خوشمان آمد. مگر نیست ما یک جوجه ایم!!! با جوجو واحدها هم کانکت شیرین حالتی می گیریم...


القصه ما دم ظهر رفتیم و صاحب واحد از نقشه ی شوم ما جهت این که در خانه و کاشانه گژا نداشتیم و تنظیم شده و پلیدانه سر نهار خودمان را رساندیم خبر نداشت... همین بی خبری اش را جیگرشو برم من! به تو چه!!! می خوام برم ( آیکون ضد و نقیض در روحیجات)


نهار که هدف پست ما از این دیدار بود میل شد و ما منتظر دومیش ماندیم... البته خبر آمد که چند عدد مهمان دیگر که بر خلاف ما محترمانه و بدون پلادت قرار بود بیاییند در راه اند... خوش گذشت... همین طوری چتر و خوجحال نشستیم جلوی کولر و زل زدیم به اقشار زحمت کش سیویلم اینم اینا


خلاصه در این جمع بیگانه نشسته نوشیده و سیب!!!! نه جان من شما فکر کن قطره تو رودربایستی سیب!!! خورد... و به محفل و سخنان بسییییییییییااااااااار نزدیکش با رشته ی مان گوش فرا دادیم‌:)



قسمت پایانی داستان هم قرار بود شام را بچسبیم ور دلشان و بگیریم که گویا زمان اختصاص داده شده به ما به پایان رسیده و به خط آخر یعنی خوش بودیم و خوش بودیم رسیدیم... :)





و اما نتایج این بازدید میان روزی:

یک سری مهندسی ها شناختیم که عجب مهندسی هایی هستند تیکه! یکیش *سیبیل اینجینیرینگ * بود. به جان مهندس طوسی خودمان! ما دیدیم وقتی ایشان دست به سیبیل شان می کشند هر بشری در روبه رویشان چشم می گوید و حرفشان را درست درمان می گوشد و کار راه میفتاد!


یک مهندسی دیگر شناختیم به نام مهندسی تکدی گری که به علت بد آموزی از تکرار آن برای خودمان هم منع شدیم!


و منهدسی دیگر به نام کنترل اعصاب که گویا نمرش خیلی بالاست و پذیرش کمی دارن. که از بخت بلند قطره با شاگرد اول این رشته آشنا شدیم و خیلی مشعوف زده ایم :)




روز بی نهایت شیرینی بود. در کنار تمامی شیرینی هایش هم یک درد می آزرد... آن یکی هم فدای سر استاد که هلوی قلب ما می باشند...





علی یارتون


داغ بود... سرد شد...

در حال خوردن آجیل به *هات چاکلت* فکر می کنم

در حال هم زدن این مایع *وسکوز* به خامه نگاه می کنم

در حال مزه مزه کردن *ترکیب مذکور* به داغ بودنش پی می برم

در حال لذت بردن از این چاکلت خامه ای ولرم *جای خالی تو* دلم را می لرزاند


هات چاکلت هم می فهمد

جای تو خیلی خیلی خالی ست


باران عشق

امشب مرا شست

غسل داد

تمام و کمال

تمامم کرد

کار را تمام کرد

برای تمام اندامم

تمام سلول هایی که با عشق مدارا و مصامحه کردند

برای تمام اعضایی که عشق را چون آتش شمع به بال پروانه ای خود کشیدند و افروختند

بارید

و شست و شویم داد

صورتم را که حاوی چشمانم

آنان که عشق را نظاره کردند

نه!

آنان که جلوه گری عشق خیره شان کرد و

به دل بار دادند اش

گوش هایم

آنان که شنیدند و مسحور شدند

نه!

آنان که مرید شدند و مراد نگرفتند

و در عطش تکرار منتظر ماندند

لب هایم

آنان که گفتند و شنیدنی ها سرودند

نه!

آنان که لبیک شد دین شان و سکوت شد تقوای شان

شست و بست و کفن پوشاند

دستانم را

که هزار بیت بی قافیه از هزار هزار اشتیاق آغوش کشیدن سرودند

بست

تنم را که کویر بود و جهنم را خرید و بهشت را در عوض به اشتباه معاوضه کرد

اما از عشق عبور نکرد

آب کشید

دست کشید

کافور کشید

پوشاند

و قلبم را...

آه...

این را درآورد!

باران عشق قلبم را از سینه ام بیرون کشید

مهر و موم

بدون دسترسی

به دست عشق سپرد

و رخصت بردنش را داد

و مرا از دار دنیا مرخص کرد


خوش گذشت

اگر مهمانی هم به فرض گرفته بودند

یک شب بود

که هزار سال درازا داشت

و از هزار سال و فصل و ماه و روزش

حتی یک ساعت خورشید امید

بر نتابید

مارا حسرت به دل

در انتهای شب

بعد از مهمانی

در مه غلیظ گمنامی

به دست باران عشق سپرد

عشق هم جان از ما به دست جان آفرین سپرد

دل برد

و این ابیات آخر را

با خود نبرد...



پ.ن: خدایا دیگه نشنوم بگی اشتباه کردی! بسه!!!........

قطره ترقه :دی

صبح:


وایسادم یه گوشه ی حیاط هی می گم آخی آخی... شه ناااااز... آخی... ژپتو اومده می پرسه چیه؟ گربست؟ نشونش می دم. یه بشه گنگیشک رو زمینه هی گردنشو می کشه بالا که ببینه مادر خانومی کجا می ره... دنبالش می کنیم بگیریمش... بر خلاف ظاهر فلفلیش خیلی تیز بود. خلاصهه  خوب که ما رو ضایع کرد! فرستادمون دنبال کار خودمون!


ظهر: * آزمایشگاه*


آخرین جلسه از آخرین آزمایشگاه دوره ی کارشناسیم بود. دلم خیلی گرفت... برای هیچ کلاسی هیچ دوستی هیچ استادی تنگ نمی شه اما برای تمام آزمایشگاهام چرا! خوبه حالا حالم گرفته بود و حوصله نداشتم! یکی از دوستان که به - دخترم- مشهورن اومده بود سر کلاسمون. چشم استاد روز بد رو دید! یعنی قسمت خانوما رو هوا بود از شلیک خنده و انفجارهای ناگهانی! قطره به شخصه دیگه از خنده رو زمین نشسته بود محلول می ساخت! هم گروهیم می پرسید قطره جان بکشم؟ گفتم بکش اما نخور! ببین بخوری می میری! حالا منظور اون بنده خدا کشیدن محلول با پیپت از بالن بود و منظور قطره خدا داند!

تا این که دیدم نه... این طوری هیجان نداره! هی نقشه ریختم دیدم بدون نظر استاد نمی شه کاری کرد! رفتم پیششون. شما حساب کن یه خانوم دکتر فوق العاده جدی و سن و سال دار و متین که احدی به خودش اجازه ی شوخی با ایشون نمی ده! قطره رفت رک و پوست کنده گفت: استاد امروز آخرین جلسه ی آزمایشگا ههای دوره ی کارشناسیمه؛ دوست دارم ایجاد هیجان کنم... عملا ماتش برد به این اعتماد به نفس و گفت: می خوای چی کار کنی؟ آزمایشگاهو منفجر کنی؟ سرمو با شرم و شیطنت انداختم پایین و گفتم: نه استاد... من اجازهندارم به ام وال عمومی آسیب بزنم! من فقط می تونم به دوستام آسیب بزنم! ببینینشون! همشون از ترس خشکشون زده! آخه برای هر کدوم یه برنامه دارم! در نهایت تعجب و ناباوری سرشو خم کرد به 15 نفر دختر و پسر بیرون از اتاق نگاه کردو دید بنده خدا ها دارن با نگاهای ملتمسانه منو نگاه می کنن. برگشته می گه: خانوم... شما که خیلی آروم و متین بودی! گفتم: هنوزم هستم استاد! فقط امروز هیجان می خوام ایجاد کنم! گفت حالا نقشت چیه؟ گفتم استاد؟ اون شیلنگه هست دور شیرآب سومه! سرشو بالا کشید و نگاهی کرد و گفت: خب؟ گفتم؟ می خوام وصلش کنم! گفت برای؟ گفتم : بچه ها خنک بشن! یه نگاه محبت آمیز و دل کباب کن به بچه ها انداخت و پرسید: خودشون می دونن؟ گفتم : اینو نه! گفت مگه بقیه هم داره؟ گفتم: بله! خیلی... گفت اگر سکشن آخر بودی می ذاشتم این کارو بکنی! یه هو آزمایشگاه رفت رو هوا! - استاد نذارین! - استاد شوخی نمی کننا! بگن این کارو می کنن می کنن! - استاد ما تا ساعت شش و نیم کلاس داریم! . قطره که از خوردن خنده به سرفه افتاده بود: استاد چرا نمی ذارین؟ جواب داد: بچه های ساعت بد گناه دارن! لیز می خورن گفتم: بهتر! با اونا هم یه سری می خندیم!


یعنی کل آزمایشگاه رو به هم ریختم امروز یه نفره! استاد می گفت به مخیلاتم خطور نمی کرد بتونی! این قدر شیطون باشی! دوستی با حالت زار اومد جلو گفت: استاد این یه روز آروم باشه همه پکرن! یه روز نیاد هیچ کس جم نمی خوره از جاش. ولی وقتیم هست دیوارا هم از دستش امون ندارن!


قشنگ ترین قسمتش آقایون بودن که رفته بودن کنار دیوار می گفتن خانوم... اذیت نکنین! جلسه ی آخره! یکیشون اومده بود جلو جرعت حرف زدن با خودمو نداشت به دوستم می گفت: آخه چرا می خوان خیسمون کنن؟ مگه چیزی شده؟ یعنی هم دلم می سوخت هم شیطنتم فوران کرده بود.


یکیشونم اومد به استاد گفت منم دارم فارغ التحصیل می شم. به عنوان آخرین جلسه اشک تو چشمام حلقه زده! استاد برگشت رو به من و گفت: ببین! این داره اینو می گه تو می خوای آبو بگیری رو سرشون! جاتون عوض شده!


خلاصه...

استاد رفت یه لوله موئین در حد خانواده گنده آورد داد بهم گفت برو با این هیجان تولید کن! منم رفت یه بشر  500 برداشتم توش یه محلول غلیظ آب و صابون درست کردم و بعد از دو دقیقه آزمایشگاه شیمی فیزیک شد اتاق حباب بازی نونهالان بالای 20 سال!



با همه ی تفاسیر بالا که خیلی هاشو ننوشتم! الان دلم گرفته... صدای خنده ی آخرین هم کلاسی ها تو گوشمه... حتی صدای پچ پچشون که بلند بلند می گفت: این امروز چرا عوض شده این قدر؟!!! دیگه نمی تونم دانشجو باشم و با روپوش سفید برم تو آزمایشگاه و با وسایل و موادش کار کنم...دیگه زنگ شیرین آشپزی تو آزمایشگاه معدنی نداریم. دیگه آزمایشگاهی برای خودکشی و دیگرزنی تو آز آلی نداریم! دیگه آزمایشگاه اکتشاف مشکلات مسئول هیستیریک آز تو آز عمومی نداریم! دیگه تو آزمایشگاه های فیزیک با گوی های اندازه گیری نیروی گرانش فوتبال دستی بازی نداریم. دیگه آزمایشگاه مخترعان پرکردن ساعات علافی با کار معکوس با دستگاه های ناشناخته که همیشه فریاد مسئولش تو گوشمون می پیجید تو آز صنعتی نداریم! دیگه آز پلیمر نگو ساعت یادگیری بند ج نداریم. دیگه تو آز جداسازی همه صدات نمی کنن تا سینه سپر کنی و بری با استاد حرف بزنی و به خاطر حوصلشون که سر رفته و نمی خوان ادامه بدن بگی متاسفانه کارامون جواب نمی ده و استاد با خلق همیشه تنگی که باهاش به دنیا اومده به تو و تنها به تو نمی خنده و  فامیلیتو با طمانینه ی زیاد نمی کشه و نمی گه خانوم ... شما زحمتتو کشیدی، بسه! اما اونا باید بمونن! و این می شه که مثل همیشه تیزهوشیش بهش تقلب می رسونه و می فهمه تنها گروهی که کارشو انجام داده توئی! و خیلی خاطرات دیگه...


تمام این سال ها سر تمام آزمایشگاه هام با ذوق زیاد رفتم. با ذوق زیاد ایستادم درس رو گوش دادم کارو به دست گرفتم و شخصا تموم کردم و خیلی وقتا جای هم گروهی ها با ذوق زیاد گزارش کارای دخترونه و ملیح و دقیق به استاد دادم... با ذوق برای امتحان خوندم و با ذوق به ترم بعد و آزمایشگاه بعد فکر کردم... اما چرا این ترم فکر نکردم یه چنین روزی می رسه و دلم می گیره؟ چرا یادم رفت آخرشه؟ چرا یادم رفت قصه داره به سر می رسه؟ چرا هنوز دوست دارم واحد آزمایشگاهی باشه که بخوام پاسش کنم؟ چرا؟


واقعا دلم گرفته... سخته... خیلی سخت...



علی یارتون...










عطر خوش گل های فرهیخته!

سلام


خودمونو می گم دیگه!


آقا آی خوش گذشت آی خوش گذشت. یعنی این ممول دیگه از خنده بنفش شده بود و می گفت قطره تو جدا خیلی بانمکی! عالم و آدم از دستت کم میارن...


بعد منم هی خوش خوشانم می شد خودمو لوس می کردم وسطش تازه متوجه می شد دارم سر به سرش می ذارم... :))))))



رفتیم نمایشگاه گل و گیاه... این قدر عکس انداختیم که به ممول گفتم ببین یعنی این گل رزه الان دیگه می زنه تو گوش من! این قدر تو دستام چلوندمش تا عکس هنری در بیاد :)))


بعدشم هوا خیلی تو سالنا شرجی بود، وحشتناک!


بعدشم نصف عکسام یه هو پاک شد خیلی غصه خوردم :(


خصوصا عکس دو نفره هامون D: که خودمون مرده بودیم از خنده!  :(


وقتیم رفتیم کافی شاپ این ممول عزیز این قدر به من رانی داد که همش دستمو می ذاشتم رو گلومو می گفتم ببین من هنوز رانی دومی رو این جا احساس می کنم!


بعد از اون جا راهی شدیم نمایشگاه کتاب که داستانش بس عظیم و انفجار از خنده بود. منم بی جنبه D: یعنی من تو زاویه ی 90 درجه از ماشین پیاده شدم!!!


ممول می گفت نگا ماشینو کجا پارک کردیم ! از این جا تا نمایشگاه باید تاکسی بگیریم :)))


منم قبلش پیشنهاد دادم که عزیزم می خوای ماشینو سر مدرس پارک کن بقیشم پیاده می ریم D:


وفتیم رسیدیم اول رفتیم سراغ نهار D:بعدشم حیرون و سرگردون ناشران عمومی. همشم روسری من می افتاد و ممول دوباره سرم می کرد! برادر معمم ها و برادر انتظامی ها هم هی به ما چپ چپ نگاه می کردن و ممول بهشون چشم غره می رفت! D:


خلاصه تو شبستان شدیم موش و گربه ... البته من و ممول در نقش گربه و انتشارات در نقش موش!


بعدشم ممول مرام گذاشت منو برد قسمت V.I.P خلاصه بقیه ی راه سه چهار تا برادر بی سیم دار همرامون بودن!


البته سالن کودک و نوجوان هم رفتیم که بحران قدی اجازه ی ادامه نداد! به ممول می گفتم از این کاغذ رنگی ها و بادکنکا برام بگیر می گفت اینا می گن قدت از حد مجاز بیشتره! نمی شه!!!


در نهایت 8 تا آب معدنی خوردیم که من شک دارم فقط - آب - بوده باشن! به ممول گفتم ها کن من کبریت می زنم اژدها شدی یعنی این از اون چیز بدا داشته D:


بقیه ی شوخیا رو هم یادم نیست! یادم اومد می نویسم که خاطرش بمونه


در کل فوق العاده بود


از ممول عزیز هم کمال قدردانی را داریم




علی یارتون

از سرٍ درد...

دو نقطه را پر از آب می گویند

دریا

چشم منتظر

دو نقطه را خون بار می گویند

قلب آدمی

چشم منتظر

دو نقطه را پریشان می گویند

عطف گردباد

چشم منتظر

دو نقطه را صفر مرزی عالم می گویند

قبرستان

چشم منتظری که در انتظار بمیرد...

سعیتو بکن با تمام وجود!

هیچ کس به دریا نمی گه طوفانی باش

هیچ کس به دریا نمی گه آشفته باش

هیچ کس به دریا نمی گه غوغاگر و پر خروش باش

همه آرامششو می خوان

همه اون موجای ریز و متین و سادشو می خوان

همه نسیم خنک و رنگ نقرآبی زیر آفتابشو می خوان

اما دریا زندگی داره غصه داره رنج داره خوشی داره

دریا هم برای خودش دنیایی داره

..........

تو رو دیدم یاد دریا افتادم

زیبا و با شکوه

عظیم و عمیق

و...

تنها

در حالی که زیباترین رویاها از آن تو بود...

تنهایی دریا ناشکستنی ست

شاید همین است که در آفرینش دریا تکرار نمی شود...

دریا من...

زمزمه در گوش سالم قطره!

برای یک ثانیه زندگی را قرض می گیرم

دستانم را به اطرافش حلقه می کنم

چشم در چشمان قهوه فامش می اندازم

و طعم نرم لبهایش را می چشم

برای یک ثانیه

با یک بوسه

زندگی از آن من می شود

ثانیه که تمام می شود

برای یک عمر فخر می فروشم

که مالک بودن را تجربه کرده ام...

یادم نمی رود

عشق تو

همان یک لحظه ای بود

که تمام زندگی به نام من شد

و بوسیدمش...

مزمحل فرما!

قطره: خب چه خبر؟ خوش گذشت مهمونی؟ خوب بودن مهمونا؟

صدف: بدک نبود. یعنی شب مهمونی خوب بود.فقط فرداش پاشدم مامان گفت دستگیره ی در ورودی کنده شده!

*در این لحظه قطره احساس کرد که جمله رو برعکسی چیزی شنیده؛ زین خاطر با نگاه طالب توضیحات بیشتر شد!*

صدف: نمی دونم والا! بعید می دونم یه نوزاد سه ماهه بتونه از دستگیره ی در آویزون بشه و ...

*قطره یک لحظه تجسم کرد؛ لحظه ی بعد با دوستان در میون گذاشت؛ لحظه ی بعدتر دیوار اتاق آمدند کنار ما پایین!*

قطره: صدف جان، فکر کنم خانواده ی محترم عمه جان نسل جدید گولر ها می باشند( به جد بزرگ-ژان گولر-مراجعه فرمایید )




سنیور نوشت:من به سرزمین دل تنگی تو تبعیدم؛ تو چی کار کردی که من از همه دنیا بریدم؟!